دختر خیاط و شاهزاده
مرد خیاطی با زنش زندگی میکرد. آنها بچه نداشتند. روزی درویشی دم درآمد و سیبی به آنها داد. زن سیب را خورد و باردار شد، اما نه ماه بعد، یک کدو حلوایی زایید.
نویسنده: محمدرضا شمس
مرد خیاطی با زنش زندگی میکرد. آنها بچه نداشتند. روزی درویشی دم درآمد و سیبی به آنها داد. زن سیب را خورد و باردار شد، اما نه ماه بعد، یک کدو حلوایی زایید.
ماهها و سالها گذشت. خیاط هر روز برای کار به خانهی پادشاه میرفت و زنش در خانه میماند و با کدو بازی میکرد. کدو را جلوش میگذاشت و ناز میکرد. خسته هم که میشد، کدو را روی تاقچه میگذاشت.
روزی پسر پادشاه از ایوان نگاه میکرد، دختر زیبایی را دید که توی باغچه نشسته بود و ریحان و مرزه میچید. یک دل نه، صد دل عاشقش شد و گفت: «ای دختر خیاط، ای خیاط زاده، تو باغچه ریحان چنده؟»
دختر خیاط، سرش را بلند کرد و گفت: «ای پسر پادشاه، ای شاهزاده، تو آسمون ستاره چنده؟»
شاهزاده نتوانست جوابش را بدهد، گرفته و غمگین به خانه رفت و مریض شد. حکیم آوردند، خوب نشد. رنگ شاهزاده مثل زعفران شده بود. آخرش گفت که عاشق دختر خیاط شده است. پادشاه، خیاط را خواست و گفت: «باید دخترت را به پسر من بدهی.»
خیاط گفت: «من اصلاً بچهای ندارم که دختر باشه یا پسر.»
مدتی گذشت. پسر پادشاه کمی بهتر شد و از رختخواب درآمد. خود را به شکل حلوافروشها درآورد، یک طَبق حلوا روی سرش گذاشت و رفت جلوی خانهی حیاط، داد زد: «حلوا داریم، حلوا، حلوای شیرین داریم.»
دختر خیاط، در را باز کرد و گفت: «حلوا فروش، حلوا فروش، حلوا رو چند میدی؟»
پسر پادشاه گفت: «انگشتر میگیرم، حلوا میدم.»
انگشتر دختر را گرفت و به او حلوا داد و رفت.
فردا رفت تو ایوان و به خانهی خیاط نگاه کرد. دختر خیاط باز تو باغچه نشسته بود و ریحان و مرزه میچید. گفت: «ای دختر خیاط، ای خیاط زاده، تو باغچه ریحان چنده؟»
دختر خیاط گفت: «ای پسر پادشاه، ای شاهزاده، تو آسمون ستاره چنده؟»
پسر پادشاه گفت: «ای دختر خیاط، ای خیاط زاده، با حلوا دادن و انگشتر گرفتن چطوری؟»
دختر درزی نتوانست جوابش را بدهد. پسر پادشاه این دفعه خوشحال و راضی به خانه رفت و گفت باید دختر خیاط را برای او بگیرند. پادشاه دوباره دستور داد، خیاط را بیاورند.
خیاط گفت: «سر پادشاه به سلامت! آخه من بچهای ندارم که دختر باشه یا پسر.»
پسر پادشاه دوباره مریض شد و افتاد و روز به روز ناخوشیاش بیشتر شد.
روزی دختر خیاط از کدو بیرون آمد و رفت توی پوست بز و سر و صورتش را سیاه کرد. بعد دستمالی پر از پشگل خر به دست گرفت و رفت پیش پسر پادشاه و گفت: «اگر میخوای جونت رو نگیرم، باید پشگلهای تو دستمال رو تا دونهی آخر بخوری.»
پسر پادشاه که از ترس داشت زهره ترک میشد، قبول کرد و پشگلها را تا دانهی آخر خورد. مدتی گذشت. حال پسر کمی بهتر شد و به ایوان رفت. دختر خیاط، مثل همیشه توی باغچه نشسته بود و ریحان و مرزه میچید.
پسر پادشاه گفت: «ای دختر خیاط، ای خیاط زاده، تو باغچه ریحان چنده؟»
دختر خیاط گفت: «ای پسر پادشاه، ای شاهزاده، تو آسمون ستاره چنده؟»
پسر پادشاه گفت: «ای دختر خیاط، ای خیاط زاده، با حلوا گرفتن و انگشتر دادن چطوری؟»
دختر خیاط گفت: «ای پسر پادشاه، ای شاهزاده، با جان گرفتن و پشگل خوردن چطوری؟»
پسر پادشاه نتوانست جوابش را بدهد، رفت خانه و به پدرش گفت: «خیاط دختر داره و از تو پنهان میکنه. باید اونرو برای من بگیرید.»
پادشاه دستور داد بروند خانهی خیاط را بگردند. سربازها رفتند و تمام سوراخ سنبههای خانه را گشتند و دختر را پیدا نکردند. برگشتند، گفتند: «پادشاه! دختر رو پیدا نکردیم. اما روی تاقچه کدویی دیدیم.»
به پادشاه گفت: «هرچه هست، زیر سر همین کدوست. بروید بیاوریدش.»
رفتند کدو را آوردند. پسر پادشاه با شمشیرش کدو را شکافت و دختر بیرون آمد. پسر خوشحال شد. خیاط و زنش هم خوشحال شدند که عاقبت بچهای پیدا کردهاند.
پادشاه دستور داد هفت روز و هفت شب جشن گرفتند. در خانهها شمع روشن کردند و در کوهها گون افروختند و عروسی سرگرفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
ماهها و سالها گذشت. خیاط هر روز برای کار به خانهی پادشاه میرفت و زنش در خانه میماند و با کدو بازی میکرد. کدو را جلوش میگذاشت و ناز میکرد. خسته هم که میشد، کدو را روی تاقچه میگذاشت.
روزی پسر پادشاه از ایوان نگاه میکرد، دختر زیبایی را دید که توی باغچه نشسته بود و ریحان و مرزه میچید. یک دل نه، صد دل عاشقش شد و گفت: «ای دختر خیاط، ای خیاط زاده، تو باغچه ریحان چنده؟»
دختر خیاط، سرش را بلند کرد و گفت: «ای پسر پادشاه، ای شاهزاده، تو آسمون ستاره چنده؟»
شاهزاده نتوانست جوابش را بدهد، گرفته و غمگین به خانه رفت و مریض شد. حکیم آوردند، خوب نشد. رنگ شاهزاده مثل زعفران شده بود. آخرش گفت که عاشق دختر خیاط شده است. پادشاه، خیاط را خواست و گفت: «باید دخترت را به پسر من بدهی.»
خیاط گفت: «من اصلاً بچهای ندارم که دختر باشه یا پسر.»
مدتی گذشت. پسر پادشاه کمی بهتر شد و از رختخواب درآمد. خود را به شکل حلوافروشها درآورد، یک طَبق حلوا روی سرش گذاشت و رفت جلوی خانهی حیاط، داد زد: «حلوا داریم، حلوا، حلوای شیرین داریم.»
دختر خیاط، در را باز کرد و گفت: «حلوا فروش، حلوا فروش، حلوا رو چند میدی؟»
پسر پادشاه گفت: «انگشتر میگیرم، حلوا میدم.»
انگشتر دختر را گرفت و به او حلوا داد و رفت.
فردا رفت تو ایوان و به خانهی خیاط نگاه کرد. دختر خیاط باز تو باغچه نشسته بود و ریحان و مرزه میچید. گفت: «ای دختر خیاط، ای خیاط زاده، تو باغچه ریحان چنده؟»
دختر خیاط گفت: «ای پسر پادشاه، ای شاهزاده، تو آسمون ستاره چنده؟»
پسر پادشاه گفت: «ای دختر خیاط، ای خیاط زاده، با حلوا دادن و انگشتر گرفتن چطوری؟»
دختر درزی نتوانست جوابش را بدهد. پسر پادشاه این دفعه خوشحال و راضی به خانه رفت و گفت باید دختر خیاط را برای او بگیرند. پادشاه دوباره دستور داد، خیاط را بیاورند.
خیاط گفت: «سر پادشاه به سلامت! آخه من بچهای ندارم که دختر باشه یا پسر.»
پسر پادشاه دوباره مریض شد و افتاد و روز به روز ناخوشیاش بیشتر شد.
روزی دختر خیاط از کدو بیرون آمد و رفت توی پوست بز و سر و صورتش را سیاه کرد. بعد دستمالی پر از پشگل خر به دست گرفت و رفت پیش پسر پادشاه و گفت: «اگر میخوای جونت رو نگیرم، باید پشگلهای تو دستمال رو تا دونهی آخر بخوری.»
پسر پادشاه که از ترس داشت زهره ترک میشد، قبول کرد و پشگلها را تا دانهی آخر خورد. مدتی گذشت. حال پسر کمی بهتر شد و به ایوان رفت. دختر خیاط، مثل همیشه توی باغچه نشسته بود و ریحان و مرزه میچید.
پسر پادشاه گفت: «ای دختر خیاط، ای خیاط زاده، تو باغچه ریحان چنده؟»
دختر خیاط گفت: «ای پسر پادشاه، ای شاهزاده، تو آسمون ستاره چنده؟»
پسر پادشاه گفت: «ای دختر خیاط، ای خیاط زاده، با حلوا گرفتن و انگشتر دادن چطوری؟»
دختر خیاط گفت: «ای پسر پادشاه، ای شاهزاده، با جان گرفتن و پشگل خوردن چطوری؟»
پسر پادشاه نتوانست جوابش را بدهد، رفت خانه و به پدرش گفت: «خیاط دختر داره و از تو پنهان میکنه. باید اونرو برای من بگیرید.»
پادشاه دستور داد بروند خانهی خیاط را بگردند. سربازها رفتند و تمام سوراخ سنبههای خانه را گشتند و دختر را پیدا نکردند. برگشتند، گفتند: «پادشاه! دختر رو پیدا نکردیم. اما روی تاقچه کدویی دیدیم.»
به پادشاه گفت: «هرچه هست، زیر سر همین کدوست. بروید بیاوریدش.»
رفتند کدو را آوردند. پسر پادشاه با شمشیرش کدو را شکافت و دختر بیرون آمد. پسر خوشحال شد. خیاط و زنش هم خوشحال شدند که عاقبت بچهای پیدا کردهاند.
پادشاه دستور داد هفت روز و هفت شب جشن گرفتند. در خانهها شمع روشن کردند و در کوهها گون افروختند و عروسی سرگرفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}